امروز وقتی پل اتفاقی امد garden گفتم با من و من .christew storage. و گفت چایی بذاریم من درست کنم. هاها. انقدر خوشحال شدم. ۱ ساعت کار کرد اون رو درست کرد اما جان حتی دست نزد به چیزی. ترسید. کسی که کارش همش هندی هست فقط خواست نشون بده باغش رو اما ترسید دست بزنه به یکی از گلها. دیروز تو نزدیک های ایستگاه رجی رو دیدم حرف مادرش رو زد بغض کرد. تنها که نیست اما براش سنگینه. من چی باید می گفتم؟ گوش کردم و درکش کردم چیزی نگفتم به حرفاش گوش کردم. منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

زبان فارسی - پایگاه مهدوی پایا | Paya313110 سایت زوم کن معجزات علمی قرآن کریم خرید فلزیاب اورجینال 09362131009 دانلود فایل پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان گزیده گزینی اخبار تعطیلی مدارس نصب و راهه اندازی شبکه های اینترنتی